به پرواز پرندگان که خیره میشوم
حسرتی عظیم دلم را میسوزاند
آخر، صعود آسمان اعجاز سلیمان بود اما
چه کنم که سلام و دعای این پیغمبر پیاده می آید به سویت
سلام، سلام سلامی با دلی کز زخم هایت زخمیتر است
دلی که دست از آرایش و آلایش این دنیای غدّار ناپایدار کشیده، همراه با پاهایی که روزها کوهها و شبها زمین را بوسیده تا بلکه بر آن زخم قدیم، آرزوی دیرینه مرهمی یابد،
و چشمانی که هر کجا اهل فضل و صاحب دلی دیده
از عشق تو سخن گفته، تا شاید به حُرمت این دل تکه ای که روزگار برایش باقی گذاشته؛
خدا را رحمی آید و تو را باز آرد برای من!
مع القصه بطولها، شب است و من ماهی ندارم که تقدیمت کنم ولیکن عزیزالنسیم باشد برایت،
بادی کز سمت شمال میوزد بسویت